شعر طنز

شعر طنز

من تو را می خواستم اما ننه م می گفت نه
قلبم از جا کنده می شد تا ننه م می گفت نه!
کاش تنها با تشر یا این که  با یک توسری
با بلایی  بدتر از این ها ننه م می گفت نه
صحبت ازمهتاج بانو دختر همسایه بود
تا که می گفتم فقط لیلا ننه م می گفت نه
در هوایی سرد و برفی راهی صحرا شدم
داشتم می مردم از سرما ننه م می گفت نه
یک طرف همشیره ها ساز مخالف می زدند
یک طرف بی بی سمن بر با ننه م می گفت نه
ظاهرا بابام هم راضی به این وصلت نبود
چون که او می گفت نه، هر جا ننه م می گفت نه!
کارم از این غصه  بدجوری به بیماری کشید
رفته بودم سخت در اغما ننه م می گفت نه
دیگر اصلا هیچ امیدی به بهبودم نبود
داشتم می رفتم از دنیا ننه م می گفت نه
بی بی و بابام یک مقدار کوتاه آمدند
همچنین همشیره ها، تنها ننه م می گفت نه
می نوشتی پس کجایی خواستگاری دیر شد
می نوشتم صبر کن زیرا ننه م می گفت نه
هر زمان پیغام می دادم که خدمت می رسیم
یا کسی مرحوم می شد یا ننه م می گفت نه!
تازه وقتی هم به قصد خواستگاری آمدیم
از امیر آباد تا جلفا ننه م می گفت نه
وقت صحبت کردن از مهریه هم بابات تا
باز می کرد آن دهانش را ننه م می گفت نه
از همان ایام تا وقتی که وصلت سر گرفت
دائما با  جیغ یا بلوا ننه م می گفت نه
تازه من یک سال بعد از عقد فهمیدم چرا

این همه با آه و واویلا ننه م می گفت نه! 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



موضوعات مرتبط: شعر
[ دو شنبه 21 اسفند 1391 ] [ 1:12 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]